هنگام ناشناس دلی، دارم بگو ، بگو چه کنم ؟


پرهیز عاشقی نکند، پروای آبرو چه کنم ؟

این ساز پر شکایت من ، یک لحظه بی زبان نشود


ای خفتگان ، درین دل شب ، با ناله های او چه کنم ؟

گوید که وقت دیدن او دست تو باد و دامن او


گویم که می کشد ز کفم ، با آن ستیزه جو چه کنم ؟

گرید چنین خموش ممان ، از عمق جان برآر فغان


گویم که گوش کرده گران ، بیهوده های و هو چه کنم ؟

۰۰۰


جوشیده و گذشته ز سر ،صهبای این سبو ، چه کنم ؟

معشوق کور باطن من، پروای رنجشم نکند


من نرم تر ز برگ گلم ، با این درشت خو چه کنم ؟

ای عشق ، دیر آمده ای ،از فقر خویشتن خجلم


در خانه نیست ما حضری، بیهوده جست و جو چه کنم ؟